ندارد باورت اکمه ز الوان


وگر صد سال گویی نقل و برهان

سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی


به نزد وی نباشد جز سیاهی

نگر تا کور مادرزاد بدحال


کجا بینا شود از کحل کحال

خرد از دیدن احوال عقبا


بود چون کور مادرزاد دنیا

ورای عقل طوری دارد انسان


که بشناسد بدان اسرار پنهان

بسان آتش اندر سنگ و آهن


نهاده است ایزد اندر جان و در تن

چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن


ز نورش هر دو عالم گشت روشن

از آن مجموع پیدا گردد این راز


چو دانستی برو خود را برانداز

تویی تو نسخهٔ نقش الهی


بجو از خویش هر چیزی که خواهی